تبسمتبسم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
طاهاطاها، تا این لحظه: 13 سال و 1 روز سن داره
بابا قادربابا قادر، تا این لحظه: 43 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
مامان الههمامان الهه، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
کلبه عشقمانکلبه عشقمان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

دلنوشته های مامان الهه

چهار ماهگی وواکسن دختری

گلدخترم چهار ماهگیت مبارک عزیزم... شما روز به روز بزرگتر نازتر وشیطون تر میشی... اینروزه خیلی دوست داری بشینی،بغلت کنیم،به همه چیز توجه میکنی کسی صدات کنه روت رو برمیگردونی نگاهش میکنی با اون لبخندای نازت،تازگیا با دهنت صدا در میاری کل آب دهنت رو روی صورتت میپاشی،حتی توی گریه هات این کار رو انجام میدی...خیلی با مزه میشی،منو باباقادر هم کلی ذوق میکنیم... امروز دو روزه واکسنت رو زدیم،با بابا قادر رفتیم،اول وزنت کردن که شش کیلو بودی،خداروشکر هم مراحل رشدت خوب بود... واکسنت رو زدیم،به دوتا پات زدن که گفتن یکیش بیشتر درد میاد،وبهت قطره فلج اطفال دادن...موقع زدن آمپول بابای نگهت داشت من نتونستم نگات کنم فقط انگشت منو گرفت...
2 اسفند 1394

گردش زمستونی

  سلام عزیزای مامان آخر هفته رو رفتیم بردسیر،روز چهارشنبه نهار خونه عمه جان مهدیه بودیم خیلی خوش گذشت که بعد هز ظهرش برف شروع به باریدن کرد،هوا خیلی سرد شده بود،با عمه جان کلی نشستیم حرف زدیم،طاها جان هم ساعت سه با بابایی  اومد اخه مهد  بود ما با باباجونی اومدیم... روز جمعه... بابابای تصمیم گرفتیم که بریم بیدخوان واسه برف بازی...طاها جان که خیلی ذوق داشت نمیگذاشت لباسش رو بپوشم... دایی مهدی وخاله هاوصوفیا با هامون اومدن... توی مسیر طاها حوصله اش سر رفته بود هرجا که برف میدید میگفت همینجا وایسیم... کلی بد اخلاقی کرد تا رسیدم،از ماشین پیاده شدیم هوا عالی بود اصلا سرد نبود برع خوبی باریده بود ،خیل...
1 اسفند 1394

خوب باش

ﺑﺮﺍﯼ "ﺁﺩﻣــــــــﻬﺎ" ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ "ﻋﺰﯾــــــــــﺰﺗﺮﻧﺪ" ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ "ﺩﻭﺳـــــﺘﻨﺪ" ..!!  ﺧـــــﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ "ﺧــــــــــﻮﺏ" ﺑﺴﺎﺯ .. ﺁﻧﻘــــــــــﺪﺭ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ "ﺧﻮﺏ" ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ "ﮔﺬﺍﺷﺘــــــــــﯽ" ﻭ "ﺭﻓــــــــــﺘﯽ" ....!! ﺩﺭ "ﮐﻨﺞ ﻗﻠﺒﺸــــــــــﺎﻥ" ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ .. ﺗﺎ ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ: "ﮐــــــــــﺎﺵ ﺑــــــــــﻮﺩ" ..! ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﻨﻨـــــﺪ ﻭ ﺑﺨــــــــــﻮﺍﻫﻨﺪ "ﺑـــــﺎﺷﯽ" ! ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ "ﺩﻟﺘﻨـــــﮓ" ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺷﻮﻧﺪ .. ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ "ﺳﺨــــــــــﺖ" ﺍﺳﺖ ... ﻭﻟــــــــــﯽ ... ﺗﻮ &qu...
25 بهمن 1394

ولنتاین

سلام عزیزانم امروز روز ولنتاین هسته... ولنتاین بهانه است...تا به شما عزیزانم...بی بهانه بگم دوستتان دارم...وشما دنیای من هستین... قادر عزیزم،طاها جان وتبسم جان عاشقتونم،خیلی دوستتون دارم... وقتی شما باشید... واسه من، هر روز ،روز عشقه...وهر ساعت ساعت عاشقیه... امروز روز ولنتاینه من نتونستم واسه بابای وشما کادو بگیرم بخاط مسافرتی که پیش اومد ولی  بابای منو شرمنده کرد،واسم کادو گرفته بود،منم یه چند خطی واسش نوشته بودم رو بهش دادم،کلا بابا قادر خیلی دوست داره واسش بنویسی،ومنم تقریبا ماهی یک بار این کار رو انجام میدم،و داخل وسایلش میزارم که ببینه،از اول ازدواجمون همه رو نگه داشته... خب عزیزای من شما بهترین هد...
25 بهمن 1394

زود بزرگ نشو

  زود بزرگ نشو مادر. کودکیت را بی حساب می خواهم و در پناهش جوانیم را !   زود بزرگ نشو فرزندم   قهقهه بزن ، جیغ بکش ، گریه کن ، لوس شو ، بچگی کن ، ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام .   آرام آرام پیش برو ، آن سوی سن وسال هیچ خبری نیست گلم. هرچه جلوتر می روی همه چیز تـندتر از تو قدم بر می دارد. حالا هنوز دنیا به پای تو نمی رسد از پاکی . الهی هرگز هم قدمش نشوی هرگز! همیشه از دنیای ما آدم بزرگ ها جلوتر باش ، یک قدم ، دو قدم ، ولی زود بزرگ نشو مادر.   آرام آرام پیش برو گلم. آنجا که عمر وزن می گیرد دنیا به قدری سبک می شود که هیچ هیجانی برای پیمودنش نخواهی داشت. نمیخواهم لحظات شیرین کودکیت را ز...
23 بهمن 1394

سوراخ کردن گوش دختری

سلام دختر ناز از دیشب واسه خودت کلی ناز وخانم شدی، یکی یدونه من،دیشب بابابای بردیمت پیش دکترعبادی مطبش خیابون بالایی خونه مونه.چون نزدیک بود وهوا هم خیلی سرد بود تصمیم گرفتیم بریم پیشش گوشات رو سوراخ کنه، الهی بمیرم مامانی خیلی اذیت شدی،داخل مطب که رفتیم خواب بودی بابای خیلی دل نازک،میگفت من نمیتونم ببینم سوراخ میکنه خودت تنهای برو ولی وقتی نوبتمون شد با خودمون بردیمش... دکتر گوشات رو نگاه کرد ویه جای رو با دکتر واسه سوراخ کردن علامت زدیم،ولی متاسفانه شما بیدار شدی، خیلی تکون میخوردی اصلا نمیگذاشتی سوراخ کنه،با تکونهای شما دست دکترم لرزید روی غضرف گوشت رو سوراخ کرد خیلی جیغ زدی وگریه کردی،جاش خیلی بد بود گو...
21 بهمن 1394

زندگی زیباست

  ❤زندگی زیباست❤️ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ به خودم میگویم.. در دیاری که پر از دیوار است ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ؟ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ ﺣﺲ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﮔﻮﯾﺪ : ﺑﺸﮑﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ، ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺩﺍﺭﯼ !  ﭼﻪ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯼ؟!  ﺗﻮ " خدﺍ " ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ  ﻭ " ﺧﺪﺍ "  ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧر با توست... ...
20 بهمن 1394

مادر بودن

     مادر بودن کار خیلی سختیه، اینکه همش هوای بچه هات رو داشته باشی،همش نگران باشی،الان داره چکار میکنه،نخوره زمین چیزیش نشه، به نظر من مادر بودن مثل یه شغله که وظایفی داره خیلی سخت،که توی این شغل چیزی به عنوان مرخصی نیست... بازنشسته هم نمیشی... میدونید توی زندگی همیشه خوشی نیست روزای سخت هم هست ولی خیلی کم تر ... گاهی دلت میگیره،همینجور الکی،اگه آدم احساسی باشی مثل من که یه جای آروم،خیلی آروم اشکات سرازیر میشه... بعدش که سبک شدم تازه کلی هم به خودم میخندم که این دیوونه بازیها چیه... یه وقتای دلم میگیره،آخه کرمان تنها هستیم تازگیها هم کمتر میریم بردسیر... گاهی دلم میگیره،بابای شما رو نگه مید...
20 بهمن 1394

تبسم دختر ناز ما

سلام دخترکم، سلام عزیز مامان وبابا عزیزم الان که حدود سه ماه ونیمه که وارد کلبه عشق ما شدی،خداروشکر که هستی، این روزا دختر ناز ما،شیرین کاریاش زیاد شده، وقتی صدات میکنیم ،تبسم جان دخمل مامان وبابا سریع دنبال صدا میگردی ویه لبخند نارز تحویلمون میدی، این روزا گلدخترم دوست داره باهاش حرف بزنیم،وقتی باهاش حرف میزنیم صداهای هم از خودش درمیاره مثل:اغ،گاهی یه جیغ آروم مثل ذوق کردن میزنی... یه کار دیگه که خیلی دوست داری مکیدن انگشتت هسته،البته همه انگشت شصت رو میمکند شما عزیزدل یا انگشت اشاره رو میمکی یا چهار تا انگشتت رو باهم.... راستی داری کچل میشی ،اخه دوطرف سرت موهات ریخته خیلی با مزه شدی،ناراحت نشی ...
18 بهمن 1394