تبسمتبسم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
طاهاطاها، تا این لحظه: 13 سال و 23 روز سن داره
بابا قادربابا قادر، تا این لحظه: 43 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
مامان الههمامان الهه، تا این لحظه: 34 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
کلبه عشقمانکلبه عشقمان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

دلنوشته های مامان الهه

این روزای طاها جونی

سلام پسر نازم این روزا شیطون بلا شدی،امروز اومدم مهد پیش خاله مهتاب، خاله مهتاب ازت خیلی راضی بود گفت ماشالله هوش خیلی عالی داره،هرچی رو که من میگم سریع یاد میگیره وتوی بحثهای گروهی شرکت میکنه نظر میده،از این بابت خیلی خوشحال بود،فقط گفت یکم شیطونه ،که این هم ارثیه  هم خاصیت سنت هست،خاله مهتاب هر روز بهت برچسب میده که یا روی لپته یا روی دستت که این نشون دهنده اینه که خاله ازت راضی بود ،درصورتی این برچسبها رو بهت میدن که توی کلاس فعال بودی وسوالهای که خاله کرده یا شعرها،سوره ها،اعداد،....رو بلد بودی،البته من توی خونه اصلا باهات تمرین نمیکنم،خودت خیلی علاقه داری،حتی کار در خانه رو بدون کمک من انجام میدی فقط جاهای که احتیاج به نوش...
17 بهمن 1394

نامه ای واسه طاهاجان

سلام گلپسرم امروز دلم هوای این رو کرد تا واست نامه بنویسم،البته با عشق و گفتن چیزای شاید یه روزی کامل درکشون کنی نمیدونم زمانی اینا رو میخونی یا نه...ولی چیزای که میخوام بگم عشقیه که یک پدر ویک مادربه بچه هاشون میدن،وزمانی میتونی درک کنی که طعم پدر شدن رو چشیده باشی ... میخوام بگم میدونی بهشت چیه؟بهشتی که کم از بهشت خدا نیست.... میدونی به نظر من بهشت حضور یه پدره...بهشت داشتن پدری دلسوزه ...وقتی پدری داری که عاشقشی یعنی بهشت رو داری ... طاها جان عاشقتیم ...برات میمیریم ... عزیزکم ...از روزایی میگم که در انتظارت بودیم ... از روزایی که منتظر دیدن شکل ماهت بودیم ... اینا رو میگم تا بدونی که من یک مادرم وباباقادر بهترین بابای ...
15 بهمن 1394

اولین خنده بلند تبسم

سلام عزیزکم دختر کوچلوی ما الان که دارم واست مینویسم خیلی خوشحالم،اخه امشب اولین با بود که از ته دل وبا صدای بلند خندیدی،قربون خنده های نازت برم داشتم باهات بازی میکردم تو رو به سینه ام فشار میدادم،بهم میخندیدی،گردنت رو بوسیدم که یکدفعه از ته دل وصدا بلند خندیدی،بابای که خواب بود از صدای خنده ات بیدار شد،گفت واقعا تبسم بود ،شروع کردم باهات حرف زدن وتو هم بلند بلند میخندیدی بابای هم ذوق کرده بود، بابای دیگه نگذاشت بخندونمت گفت اخه دل درد میشی، ولی خیلی چسبید این خنده نازت،ماشالله خیلی ناز میخندی فدای خنده هات بشم دخترکم،یکی یدونه من،                      ان شالله...
12 بهمن 1394

فرزندم چنین باش

فرزندم!   آخر راه را آباد کن.   آن دنیا را با این دنیا عوض نکن!   درباره آن‌چه نمی‌دانی، گفتگو نکن!   آن جا که لازم نیست حرفی بزنی، نزن!   اگر می‌ترسی در راهی گم شوی، همان اول راه، پا، پس بکش؛   چون در آستانه سرگردانی، باز‌ایستادن و تأمل، بهتر است از   این که بگذاری حوادث هولناک، تو را بر پشت خود بنشانند و هرجا ببرند...   بخشی از ترجمه نامه سی و یکم نهج البلاغه
12 بهمن 1394

عجب شبی بود

سلام عزیزای دل مامان امروز که دارم مینویسم خیلی حال خوشی ندارم،اتفاقاتی واسه مامان جونی افتاد که خیلی پریشون شدم... شب چهارشنبه باباجونی اینا اومدن خونمون،واسه شما یدونه تفنگ گرفته بودن وکلی لباس واسه تبسم هم یه عروسک ناز که هم قد خودشه با لباسای خیلی خوشگل...اون شب حسابی خوش گذشت فرداش قرار بود بابا قادر واسه مسابقه فوتبال بره سمت جیرفت منم تصمیم گرفتم ببرمتون بردسیر...با بابا جونی رفتیم بردسیر ..... شب زنگ زدند که عمه جان فوت کرده،عمه جان عمه باباجونیست وبزرگ خانواده بود وکم از عمه های خودم نبود وخیلی دوستش داشتم.... فرداش ساعت ۵صبح حرکت کردیم سمت جیرفت....توی راه خیلی خوش گذشت ،برف اومده بود،طاهاجان گیر داد که ساعت هفت ونیم صبح بر...
10 بهمن 1394

عمه جان

      از طرف آقا طاهاوتبسم خانم:                               عمه جان فدای دستت  دوستت داریم خیلی زیاد   محبوبه جان ممنون خیلی خوشحال شدم بابت گذاشتن عکس مرسی لطف کردی.             ...
10 بهمن 1394

مادرانه من

اینروزها دنیای مادرانگی  من گاهی بزرگ است به وسعت ترس از فرداهای تو،گاهی کوچک است به قدر نگرانی از نخوردن میوه و غذای امروز تو.... چه دنیای غریبی است دنیای مادرانگی...غریب و دلنشین و شیرین و پر استرس...گاهی با قلبت تصمیم میگری و گاهی با منطقت... گاهی دلم برای خودم تنگ میشود...آنی بدون تو نفسم تنگ میشود... عزیزکم....تمام هستی من وجود نازنین توست...تمام دلخوشیم شنیدن صدای کودکانه ات است... زمانی که بی هوا میگی مامانی دوست دارم...بوسه های یهویی... انگار اون لحظه تمام خوشیهای دنیا مال منه....کاش این لحظه هارو میشد جوری ثبت کرد که احساس واقعی اون لحظه رو به نمایش بزاری....مامان دوست دارم... ای جونم مامان جون قشنگ من فدای مهربونیات ...
7 بهمن 1394

برگ گلم

پســـرم،   برگ گلــــم،   غنچه ی خوشرنگِ دلــــم،   دست خود را حلقه کن برگردنـــــم،   خنده زن بر چشمهای خستـــه ام،   عشق تو آواز صبح زندگیســـت،   مهر تو آغاز لطف و بندگـی اســـت،   سر گذار برشانه هایِ مـــــادرت،   بوسه زن بر گونه هایِ زردِ مــن،   خانه ام سبز از صدای شادِ توســت،   مادرت مست از نوازشهـایِ توســـــت     سلام عزیز مادر قربونت برم که بزرگ شدی ولحظه های زندگی  منو پر از شادی کردی،قربونت اون خنده هاوشیطنتات برم. این روزا که مهد میری صبح ها جات خیلی خالیه،دلم واست یه ذره میشه،دردونه من این روزا مشغول آماده شدن ...
4 بهمن 1394