تبسمتبسم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
طاهاطاها، تا این لحظه: 13 سال و 19 روز سن داره
بابا قادربابا قادر، تا این لحظه: 43 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
مامان الههمامان الهه، تا این لحظه: 34 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره
کلبه عشقمانکلبه عشقمان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

دلنوشته های مامان الهه

روز مادر

سلام گلهای خندون مامان امروز روز مادر هسته،میلاد حضرت فاطمه زهرا.... خیلی خوشحالم که منم یه مادرم وطمع مادر شدن رو با داشتن شما دو گل عزیزم چشیدم وخدارو شاکرم که این افتخار رو به من داد تا من هم مادر بشم،خدایا ممنون که منت گذاشتی وبه من حقیر این لطف رو با دادن دوتا از فرشته های زمینیت به این مقام والا رسوندی.... یه مادر عزیزی که یادش وعشقش توی قلبهای ما همیشه جاری هسته.. .مامان جون گلنارروزت مبارک...کاشکی ماهم بتونیم مادر نمونه ای مثل مامان گلنار بشیم... امیدوارم بتونم مادر لایقی واستون باشم...این رو بدونید مامان همیشه دوستتان داره وهمیشه عاشقتونه....   ...
11 فروردين 1395

اتفاقات اخیر

سلام عزیزای مامان گل پسر وگلدخترم،خوبین گلهای همیشه خندون مامان عذرخواهی میکنم که یه مدت نتونشتم بیام،بخاطر فوت مادر بزرگم که رفتیم جیرفت،حدود یک هفته اونجا بودیم،که شما دوتا کلی شیطنت کردین،طها که به قول بابای سالم بردیمش زخمی اومد ،آرنجش وپاش رو زخمی کرد شیطون مامان... بعد از اونم که یک هفته دنبال کارهای خونه شیرینی پختن واسه عید وکمک دست مامان جون هم بودیم... البته برای کارهای خونه بابای خیلی کمک داد من اصلا تنهای نمیتونستم کاری انجام بدم... یه چیزی رو همین جا بگم بهترین همسر وبابای دنیاست دستش رو از همین جا میبوسم... البته بهترین  هدیه خداست به من وبعد دادن شما دوتاست... ایام عید رو یه روز سرفرصت کامل و...
11 فروردين 1395

مادرانه

فرزندم مرا عصبانی نمی‌کند، او فقط خشم درون مرا آشکار می‌کند.   این جمله را وقتی فهمیدم که زمان‌هایی که عجله داشتم، سرم درد می‌کرد، از دست کسی یا چیزی کفری بودم یا هزارتا کار داشتم و نمی‌دانستم کدام‌شان را اول انجام دهم، وقتی توی ترافیک مانده بودم و ماشین‌ها بی‌هوا جلویم می‌پیچیدند توی هر رفتار بچه و هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شد، چیزی بود که مرا از کوره در ببرد. برای هر حرکت نابجایش یک فریاد و تهدید توی هوا ول می‌دادم و مدام این سوال توی سرم وول می‌خورد که این بچه چرا این‌قدر یک دنده‌ست؟ چرا اینقدر حرف می‌زنه؟ چرا این قدر یواش راه می‌ره؟ چرا&hel...
26 اسفند 1394

پسر لوس بابا

آقا طاها موقع خواب که میشه..............بابایی قصه میگی،پیش من میخوابی؟ موقعی که از خواب پا میشی...............بابا قادر باباییییییی ی صبح بخیر موقعی که صدای در میادیا از توی راهرو صدا میاد....بابای؟ یعنی بابای اومد موقعی که از مامان ناراحت میشی .............باباییییی بابایییی  موقعی که گوشی زنگ میخوره.........باباقادر  خودتم صحبت میکنی گوشی رونمیدی موقعی که بابای میاد خونه............لبخند ه از ته دل میپری بغلش   منم که ........حسوووووووووود   تبسم خانمم که از همین حالا فقط واسه بابایی میخنده وذوق میکنه،وقتی بغل منه اگه باباشو ببینه آروم و قرار نداره تا باباش بغلش کنه.........
12 اسفند 1394

دخترکم با تو سخن میگویم...

دخترم با تو سخن می گویم...   زندگی در نگهم گلزاریست و تو با قامت چون نیلوفر ، شاخه ی پرگل این گلزاری   من به چشمان تو یک خرمن گل می بینم..گل عفت ..گل صد رنگ امید..گل فردای بزرگ..گل فردای سپید   تو گل شادابی ..به ره باد مرو..غافل از باد مشو   ای گل صد پر من ،آنکه گرد همه گل ها به هوس می چرخد ، بلبل عاشق نیست..بلکه گلچین سیه کردارست که سراسیمه دود در پی گل های لطیف   تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خاک..   دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک   دخترم ! گوهر من   گوهرم ! دختر من   توکه تک گوهر دنیای منی...   دل به لبخند حرامی مسپار.....
5 اسفند 1394

دوران سالخوردگیه مامان وبابا

فرزند عزیزم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی اگر هنگام غذا خوردن، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن به یاد بیاور، وقتی کوچک بودی، مجبور می شدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم وقتی نمی خواهم به حمام بروم، مرا سرزنش نکن وقتی بی خبر از پیشرفت ها و دنیای امروز، سئوالاتی می کنم با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی، حافظه ام یاری نمی کند، فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده ... همانگونه که تو اولین ق...
5 اسفند 1394

چهار ماهگی وواکسن دختری

گلدخترم چهار ماهگیت مبارک عزیزم... شما روز به روز بزرگتر نازتر وشیطون تر میشی... اینروزه خیلی دوست داری بشینی،بغلت کنیم،به همه چیز توجه میکنی کسی صدات کنه روت رو برمیگردونی نگاهش میکنی با اون لبخندای نازت،تازگیا با دهنت صدا در میاری کل آب دهنت رو روی صورتت میپاشی،حتی توی گریه هات این کار رو انجام میدی...خیلی با مزه میشی،منو باباقادر هم کلی ذوق میکنیم... امروز دو روزه واکسنت رو زدیم،با بابا قادر رفتیم،اول وزنت کردن که شش کیلو بودی،خداروشکر هم مراحل رشدت خوب بود... واکسنت رو زدیم،به دوتا پات زدن که گفتن یکیش بیشتر درد میاد،وبهت قطره فلج اطفال دادن...موقع زدن آمپول بابای نگهت داشت من نتونستم نگات کنم فقط انگشت منو گرفت...
2 اسفند 1394

گردش زمستونی

  سلام عزیزای مامان آخر هفته رو رفتیم بردسیر،روز چهارشنبه نهار خونه عمه جان مهدیه بودیم خیلی خوش گذشت که بعد هز ظهرش برف شروع به باریدن کرد،هوا خیلی سرد شده بود،با عمه جان کلی نشستیم حرف زدیم،طاها جان هم ساعت سه با بابایی  اومد اخه مهد  بود ما با باباجونی اومدیم... روز جمعه... بابابای تصمیم گرفتیم که بریم بیدخوان واسه برف بازی...طاها جان که خیلی ذوق داشت نمیگذاشت لباسش رو بپوشم... دایی مهدی وخاله هاوصوفیا با هامون اومدن... توی مسیر طاها حوصله اش سر رفته بود هرجا که برف میدید میگفت همینجا وایسیم... کلی بد اخلاقی کرد تا رسیدم،از ماشین پیاده شدیم هوا عالی بود اصلا سرد نبود برع خوبی باریده بود ،خیل...
1 اسفند 1394

خوب باش

ﺑﺮﺍﯼ "ﺁﺩﻣــــــــﻬﺎ" ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ "ﻋﺰﯾــــــــــﺰﺗﺮﻧﺪ" ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ "ﺩﻭﺳـــــﺘﻨﺪ" ..!!  ﺧـــــﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ "ﺧــــــــــﻮﺏ" ﺑﺴﺎﺯ .. ﺁﻧﻘــــــــــﺪﺭ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ "ﺧﻮﺏ" ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ "ﮔﺬﺍﺷﺘــــــــــﯽ" ﻭ "ﺭﻓــــــــــﺘﯽ" ....!! ﺩﺭ "ﮐﻨﺞ ﻗﻠﺒﺸــــــــــﺎﻥ" ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ .. ﺗﺎ ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ: "ﮐــــــــــﺎﺵ ﺑــــــــــﻮﺩ" ..! ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﻨﻨـــــﺪ ﻭ ﺑﺨــــــــــﻮﺍﻫﻨﺪ "ﺑـــــﺎﺷﯽ" ! ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ "ﺩﻟﺘﻨـــــﮓ" ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺷﻮﻧﺪ .. ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ "ﺳﺨــــــــــﺖ" ﺍﺳﺖ ... ﻭﻟــــــــــﯽ ... ﺗﻮ &qu...
25 بهمن 1394

ولنتاین

سلام عزیزانم امروز روز ولنتاین هسته... ولنتاین بهانه است...تا به شما عزیزانم...بی بهانه بگم دوستتان دارم...وشما دنیای من هستین... قادر عزیزم،طاها جان وتبسم جان عاشقتونم،خیلی دوستتون دارم... وقتی شما باشید... واسه من، هر روز ،روز عشقه...وهر ساعت ساعت عاشقیه... امروز روز ولنتاینه من نتونستم واسه بابای وشما کادو بگیرم بخاط مسافرتی که پیش اومد ولی  بابای منو شرمنده کرد،واسم کادو گرفته بود،منم یه چند خطی واسش نوشته بودم رو بهش دادم،کلا بابا قادر خیلی دوست داره واسش بنویسی،ومنم تقریبا ماهی یک بار این کار رو انجام میدم،و داخل وسایلش میزارم که ببینه،از اول ازدواجمون همه رو نگه داشته... خب عزیزای من شما بهترین هد...
25 بهمن 1394