تبسمتبسم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
طاهاطاها، تا این لحظه: 13 سال و 1 روز سن داره
بابا قادربابا قادر، تا این لحظه: 43 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
مامان الههمامان الهه، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
کلبه عشقمانکلبه عشقمان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

دلنوشته های مامان الهه

زود بزرگ نشو

  زود بزرگ نشو مادر. کودکیت را بی حساب می خواهم و در پناهش جوانیم را !   زود بزرگ نشو فرزندم   قهقهه بزن ، جیغ بکش ، گریه کن ، لوس شو ، بچگی کن ، ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام .   آرام آرام پیش برو ، آن سوی سن وسال هیچ خبری نیست گلم. هرچه جلوتر می روی همه چیز تـندتر از تو قدم بر می دارد. حالا هنوز دنیا به پای تو نمی رسد از پاکی . الهی هرگز هم قدمش نشوی هرگز! همیشه از دنیای ما آدم بزرگ ها جلوتر باش ، یک قدم ، دو قدم ، ولی زود بزرگ نشو مادر.   آرام آرام پیش برو گلم. آنجا که عمر وزن می گیرد دنیا به قدری سبک می شود که هیچ هیجانی برای پیمودنش نخواهی داشت. نمیخواهم لحظات شیرین کودکیت را ز...
23 بهمن 1394

سوراخ کردن گوش دختری

سلام دختر ناز از دیشب واسه خودت کلی ناز وخانم شدی، یکی یدونه من،دیشب بابابای بردیمت پیش دکترعبادی مطبش خیابون بالایی خونه مونه.چون نزدیک بود وهوا هم خیلی سرد بود تصمیم گرفتیم بریم پیشش گوشات رو سوراخ کنه، الهی بمیرم مامانی خیلی اذیت شدی،داخل مطب که رفتیم خواب بودی بابای خیلی دل نازک،میگفت من نمیتونم ببینم سوراخ میکنه خودت تنهای برو ولی وقتی نوبتمون شد با خودمون بردیمش... دکتر گوشات رو نگاه کرد ویه جای رو با دکتر واسه سوراخ کردن علامت زدیم،ولی متاسفانه شما بیدار شدی، خیلی تکون میخوردی اصلا نمیگذاشتی سوراخ کنه،با تکونهای شما دست دکترم لرزید روی غضرف گوشت رو سوراخ کرد خیلی جیغ زدی وگریه کردی،جاش خیلی بد بود گو...
21 بهمن 1394

زندگی زیباست

  ❤زندگی زیباست❤️ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ به خودم میگویم.. در دیاری که پر از دیوار است ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ؟ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ ﺣﺲ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﮔﻮﯾﺪ : ﺑﺸﮑﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ، ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺩﺍﺭﯼ !  ﭼﻪ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯼ؟!  ﺗﻮ " خدﺍ " ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ  ﻭ " ﺧﺪﺍ "  ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧر با توست... ...
20 بهمن 1394

مادر بودن

     مادر بودن کار خیلی سختیه، اینکه همش هوای بچه هات رو داشته باشی،همش نگران باشی،الان داره چکار میکنه،نخوره زمین چیزیش نشه، به نظر من مادر بودن مثل یه شغله که وظایفی داره خیلی سخت،که توی این شغل چیزی به عنوان مرخصی نیست... بازنشسته هم نمیشی... میدونید توی زندگی همیشه خوشی نیست روزای سخت هم هست ولی خیلی کم تر ... گاهی دلت میگیره،همینجور الکی،اگه آدم احساسی باشی مثل من که یه جای آروم،خیلی آروم اشکات سرازیر میشه... بعدش که سبک شدم تازه کلی هم به خودم میخندم که این دیوونه بازیها چیه... یه وقتای دلم میگیره،آخه کرمان تنها هستیم تازگیها هم کمتر میریم بردسیر... گاهی دلم میگیره،بابای شما رو نگه مید...
20 بهمن 1394

تبسم دختر ناز ما

سلام دخترکم، سلام عزیز مامان وبابا عزیزم الان که حدود سه ماه ونیمه که وارد کلبه عشق ما شدی،خداروشکر که هستی، این روزا دختر ناز ما،شیرین کاریاش زیاد شده، وقتی صدات میکنیم ،تبسم جان دخمل مامان وبابا سریع دنبال صدا میگردی ویه لبخند نارز تحویلمون میدی، این روزا گلدخترم دوست داره باهاش حرف بزنیم،وقتی باهاش حرف میزنیم صداهای هم از خودش درمیاره مثل:اغ،گاهی یه جیغ آروم مثل ذوق کردن میزنی... یه کار دیگه که خیلی دوست داری مکیدن انگشتت هسته،البته همه انگشت شصت رو میمکند شما عزیزدل یا انگشت اشاره رو میمکی یا چهار تا انگشتت رو باهم.... راستی داری کچل میشی ،اخه دوطرف سرت موهات ریخته خیلی با مزه شدی،ناراحت نشی ...
18 بهمن 1394

این روزای طاها جونی

سلام پسر نازم این روزا شیطون بلا شدی،امروز اومدم مهد پیش خاله مهتاب، خاله مهتاب ازت خیلی راضی بود گفت ماشالله هوش خیلی عالی داره،هرچی رو که من میگم سریع یاد میگیره وتوی بحثهای گروهی شرکت میکنه نظر میده،از این بابت خیلی خوشحال بود،فقط گفت یکم شیطونه ،که این هم ارثیه  هم خاصیت سنت هست،خاله مهتاب هر روز بهت برچسب میده که یا روی لپته یا روی دستت که این نشون دهنده اینه که خاله ازت راضی بود ،درصورتی این برچسبها رو بهت میدن که توی کلاس فعال بودی وسوالهای که خاله کرده یا شعرها،سوره ها،اعداد،....رو بلد بودی،البته من توی خونه اصلا باهات تمرین نمیکنم،خودت خیلی علاقه داری،حتی کار در خانه رو بدون کمک من انجام میدی فقط جاهای که احتیاج به نوش...
17 بهمن 1394

نامه ای واسه طاهاجان

سلام گلپسرم امروز دلم هوای این رو کرد تا واست نامه بنویسم،البته با عشق و گفتن چیزای شاید یه روزی کامل درکشون کنی نمیدونم زمانی اینا رو میخونی یا نه...ولی چیزای که میخوام بگم عشقیه که یک پدر ویک مادربه بچه هاشون میدن،وزمانی میتونی درک کنی که طعم پدر شدن رو چشیده باشی ... میخوام بگم میدونی بهشت چیه؟بهشتی که کم از بهشت خدا نیست.... میدونی به نظر من بهشت حضور یه پدره...بهشت داشتن پدری دلسوزه ...وقتی پدری داری که عاشقشی یعنی بهشت رو داری ... طاها جان عاشقتیم ...برات میمیریم ... عزیزکم ...از روزایی میگم که در انتظارت بودیم ... از روزایی که منتظر دیدن شکل ماهت بودیم ... اینا رو میگم تا بدونی که من یک مادرم وباباقادر بهترین بابای ...
15 بهمن 1394

اولین خنده بلند تبسم

سلام عزیزکم دختر کوچلوی ما الان که دارم واست مینویسم خیلی خوشحالم،اخه امشب اولین با بود که از ته دل وبا صدای بلند خندیدی،قربون خنده های نازت برم داشتم باهات بازی میکردم تو رو به سینه ام فشار میدادم،بهم میخندیدی،گردنت رو بوسیدم که یکدفعه از ته دل وصدا بلند خندیدی،بابای که خواب بود از صدای خنده ات بیدار شد،گفت واقعا تبسم بود ،شروع کردم باهات حرف زدن وتو هم بلند بلند میخندیدی بابای هم ذوق کرده بود، بابای دیگه نگذاشت بخندونمت گفت اخه دل درد میشی، ولی خیلی چسبید این خنده نازت،ماشالله خیلی ناز میخندی فدای خنده هات بشم دخترکم،یکی یدونه من،                      ان شالله...
12 بهمن 1394

فرزندم چنین باش

فرزندم!   آخر راه را آباد کن.   آن دنیا را با این دنیا عوض نکن!   درباره آن‌چه نمی‌دانی، گفتگو نکن!   آن جا که لازم نیست حرفی بزنی، نزن!   اگر می‌ترسی در راهی گم شوی، همان اول راه، پا، پس بکش؛   چون در آستانه سرگردانی، باز‌ایستادن و تأمل، بهتر است از   این که بگذاری حوادث هولناک، تو را بر پشت خود بنشانند و هرجا ببرند...   بخشی از ترجمه نامه سی و یکم نهج البلاغه
12 بهمن 1394

عجب شبی بود

سلام عزیزای دل مامان امروز که دارم مینویسم خیلی حال خوشی ندارم،اتفاقاتی واسه مامان جونی افتاد که خیلی پریشون شدم... شب چهارشنبه باباجونی اینا اومدن خونمون،واسه شما یدونه تفنگ گرفته بودن وکلی لباس واسه تبسم هم یه عروسک ناز که هم قد خودشه با لباسای خیلی خوشگل...اون شب حسابی خوش گذشت فرداش قرار بود بابا قادر واسه مسابقه فوتبال بره سمت جیرفت منم تصمیم گرفتم ببرمتون بردسیر...با بابا جونی رفتیم بردسیر ..... شب زنگ زدند که عمه جان فوت کرده،عمه جان عمه باباجونیست وبزرگ خانواده بود وکم از عمه های خودم نبود وخیلی دوستش داشتم.... فرداش ساعت ۵صبح حرکت کردیم سمت جیرفت....توی راه خیلی خوش گذشت ،برف اومده بود،طاهاجان گیر داد که ساعت هفت ونیم صبح بر...
10 بهمن 1394