تبسمتبسم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
طاهاطاها، تا این لحظه: 13 سال و 29 روز سن داره
بابا قادربابا قادر، تا این لحظه: 43 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
مامان الههمامان الهه، تا این لحظه: 34 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره
کلبه عشقمانکلبه عشقمان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

دلنوشته های مامان الهه

عمه جان

      از طرف آقا طاهاوتبسم خانم:                               عمه جان فدای دستت  دوستت داریم خیلی زیاد   محبوبه جان ممنون خیلی خوشحال شدم بابت گذاشتن عکس مرسی لطف کردی.             ...
10 بهمن 1394

مادرانه من

اینروزها دنیای مادرانگی  من گاهی بزرگ است به وسعت ترس از فرداهای تو،گاهی کوچک است به قدر نگرانی از نخوردن میوه و غذای امروز تو.... چه دنیای غریبی است دنیای مادرانگی...غریب و دلنشین و شیرین و پر استرس...گاهی با قلبت تصمیم میگری و گاهی با منطقت... گاهی دلم برای خودم تنگ میشود...آنی بدون تو نفسم تنگ میشود... عزیزکم....تمام هستی من وجود نازنین توست...تمام دلخوشیم شنیدن صدای کودکانه ات است... زمانی که بی هوا میگی مامانی دوست دارم...بوسه های یهویی... انگار اون لحظه تمام خوشیهای دنیا مال منه....کاش این لحظه هارو میشد جوری ثبت کرد که احساس واقعی اون لحظه رو به نمایش بزاری....مامان دوست دارم... ای جونم مامان جون قشنگ من فدای مهربونیات ...
7 بهمن 1394

برگ گلم

پســـرم،   برگ گلــــم،   غنچه ی خوشرنگِ دلــــم،   دست خود را حلقه کن برگردنـــــم،   خنده زن بر چشمهای خستـــه ام،   عشق تو آواز صبح زندگیســـت،   مهر تو آغاز لطف و بندگـی اســـت،   سر گذار برشانه هایِ مـــــادرت،   بوسه زن بر گونه هایِ زردِ مــن،   خانه ام سبز از صدای شادِ توســت،   مادرت مست از نوازشهـایِ توســـــت     سلام عزیز مادر قربونت برم که بزرگ شدی ولحظه های زندگی  منو پر از شادی کردی،قربونت اون خنده هاوشیطنتات برم. این روزا که مهد میری صبح ها جات خیلی خالیه،دلم واست یه ذره میشه،دردونه من این روزا مشغول آماده شدن ...
4 بهمن 1394

مروارید سفید

انار دونه دونه  دختری دارم دردونه قشنگ و مهربونه انار دونه دونه  سه چهار روزه که تبسم گرفتار دندونه انار دونه دونه توی دهان تبسم یه گل زده جوونه گل چیه مرواریده مثل طلا سفیده سلام گل دخترم ببخشید چند روزی نشد که بیام واست بنویسم اخه تو داداشی مریض بودین شماها که بهتر شدین خودم مریض شدم بدجور،اینجا خودمونیم بابای رو حسابی اذیت کردم ،بابای هم خدایش واسمون کم نگذاشت. الان که دارم واست مینویسم پیشم خوابیدی،توی خواب هم میخندی ،خنده های توی خوابت خیلی قشنگه، چند روز هست متوجه دندون در آوردنت شدم حسابی اذیتت میکنه،آب از دهنت میاد،دستت رو میخوری روی لثه ات میکشی،وقتی متوجه شدم به بابای زنگ زدم اونم خیلی خوشحال شد ...
4 بهمن 1394

پسرم

سلام پسر نازنینم گفتم برایت بنویسم از آنچه در دل دارم و نمی توانم بگویم.. شاید مجالی نباشد که برایت بگویم ...نمی دانم که اصلا این دلنوشته روزی چشمهای زیبای تورا زیارت خواهد کرد یا نه.. نمیدانم آن روز ها کجایی و شبها در آغوش کدام یار آرامش را در می یابی و صبح ها با نسیم نفس کدام دوست به پا خواهی خواست ولی مهم اینست که الان شبها را با گرمای آغوش تو می آغازم و صبح ها با صدای نفس تو روز را از سر می گیرم زمانیکه خبر آمدنت را شنیدم شوقی سراسر وجودم را فراگرفت شوقی همراه با ترس ... عشقی همراه با وحشت چرا که باید اسباب پذیراییت هرچه سریعتر مهیا میشد .... خیلی دوست داشتم اولین کسی باشم که ترا میبینم ....زمانیکه برای اولین بار نگاهت را به روی ...
24 دی 1394

مادر یعنی...

مادر یعنی زندگی  مادر یعنی عشق  مادر یعنی مهر  مادر یعنی اون فرشته ای که با اشکت ، اشک میریزه  با خنده هات می خنده  مادر یعنی اون فرشته ای که نگاهش به توئه و با هر... لبخندت ، زندگی میکنه  مادر یعنی اون فرشته ای که موهاش سفید میشه برای بزرگ کردنت  و به تو میگه ؛ پیر بشی مادر ، درد و بلات به جونم... مادر یعنی اون فرشته ای که صبح که خوابی آروم میز صبحونه رو  میچینه تا وقتی بلند شدی زندگی رو لمس کنی  مادر یعنی اون فرشته ای که شبایی که غم داری یا مریضی تا صبح  بالا سرت می شینه و نگرانه  مادر یعنی اون فرشته ای ، که وقتی موقع کار میگی خسته شدم   ...
24 دی 1394

خدایا

خدايا.......   تو زيباترين  حضور زندگي  مني   و من عجيب  به اغوشت خو گرفته ام    خو گرفته ام ، به ابي اسمانت به بخشش هاي سخاوتمندانه ات ...   خو گرفته ام ، به تماشا كردن و بوييدن  گلهايي ك برايم ميفرستي... به افتابي ك  هر صبح  به  من  هديه  ميدهي ..   خدايا .....   وقتي از من گرفتي و بخشيدي ، فهميدم ك ... معادله  زندگي ، نه غصه خوردن براي  نداشته هاست و نه شاد كردن براي داشته ها .... چشمه ها  در جاري شدن و علفها در سبز شدن  معني پيدا ميكنند . كوهها ،با قله ها و درياها  با موج، زندگي  پيدا ميكنند ...
21 دی 1394

سرفه های تبسم

سلام گلدخترم دیروز بدجور من وبابات رو با سرفه هات ترسوندی،وقتی سرفه میکردی کلا سیاه میشد ولبات کبود میشد ،این نشان دهنده این بود که اکسیژن به خوبی بهت نمیرسه، میترسیدم خفه بشی،چون دکتر خودت عصر مطبش باز یود تصمیم گرفتیم یه دکتر دیگع ببریمت ،بابای از یکی دوستاش آدرس دکتر مداحیان رو گرفت خیلی استرس داشتم که معلوم نیست چطور دکتری باشه، ساعت ده ونیم نوبت داشتیم،رفتیم مطب بعد از کمی انتظارنوبت ما شد،سرفه های که میزدی وتغییر رنگت توجه همه رو جلب میکرد، وارد اتاق دکتر شدیم دکتر نسبتا جوونی بود وسبزه رو، هزم پرسید چی شده منم علائمت رو گ۴تم،سرفه های پی در پی همراه با تغییر رنگ وکبودی لبهات نفس کشیدنت از کول به راحتی نمیتونستی نفس بکشی  ...
20 دی 1394

سرفه های تبسم

سلام دختر نازم  امروز که دارم واست مینویسم شما مریض شدی خیلی نگرانتم چند روز پیش که علائم سرما خوردگی داشتی با بابا قادر بردیمت پیش دکتر علوی که معاینه ات کنه ، گفت که زیاد مشکلت حاد نیست وسرماخوردگیه ساده است ویه شربت سرما خوردگی بهت داد، طبق دستورش دارو هارو بهت دادم ام از دیروز سرفه هات خیلی شدید شده طوری که رنگ سیاه میشه و پی در پی سرفه میکنی،حالت کف از گلوت میاد، دیشب هم تا صبح نخوابیدی وروی بغل من وبابات بودی،بیچاره بابای امروز هم سرویس داشت اصلا دیشب نخوابید ، نمیدونم چی بهت بدم که بهتر بشی،خیلی نگرانتم،شیر هم نمیخوری،نمیدونم چکار کنم، امروز عصر میبرمت پیش دکتر خودت دکتر رضائی ان شالله همیشه سلامت باشی دخترکم ...
19 دی 1394