تبسمتبسم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره
طاهاطاها، تا این لحظه: 13 سال و 27 روز سن داره
بابا قادربابا قادر، تا این لحظه: 43 سال و 8 ماه سن داره
مامان الههمامان الهه، تا این لحظه: 34 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره
کلبه عشقمانکلبه عشقمان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دلنوشته های مامان الهه

پسرم

1394/10/24 10:50
نویسنده : مامان الهه
363 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر نازنینم گفتم برایت بنویسم از آنچه در دل دارم و نمی توانم بگویم.. شاید مجالی نباشد که برایت بگویم ...نمی دانم که اصلا این دلنوشته روزی چشمهای زیبای تورا زیارت خواهد کرد یا نه.. نمیدانم آن روز ها کجایی و شبها در آغوش کدام یار آرامش را در می یابی و صبح ها با نسیم نفس کدام دوست به پا خواهی خواست ولی مهم اینست که الان شبها را با گرمای آغوش تو می آغازم و صبح ها با صدای نفس تو روز را از سر می گیرم

زمانیکه خبر آمدنت را شنیدم شوقی سراسر وجودم را فراگرفت شوقی همراه با ترس ... عشقی همراه با وحشت چرا که باید اسباب پذیراییت هرچه سریعتر مهیا میشد .... خیلی دوست داشتم اولین کسی باشم که ترا میبینم ....زمانیکه برای اولین بار نگاهت را به روی من باز کردی ....آخ که چه دنیایی داشت چقدر آشنا و دوست داشتنی بود ..یادم نمی آید که کسی اینگونه مرا نگاه کرده باشدو اینقدر عمیق با نگاهش با من سخن گفته باشد ..سخنی به درازای یک عمر..... هیچوقت یادم نمی رود بار اولی که تورا در آغوش کشیدم وگرمای نفسهایت صورتم نواخت ....اخ که چه پرشکوه بود آن لحظه که باسیاهی چشمانت وبا صدای نفسهایت عشق ودلدادگی را برایم هجی کردی و من فهمیدم که دنیایم با تو چه زیبا شده است..

رفته رفته تو در کنارم پاگرفتی و برخلاف آنچه گفته میشد که تو به من محتاج هستی، من به تو محتاج شدم و بر تو مشتاق و تو شدی همه نیازم ...همه تلاشم و همه انگیزه ام برای تغییر ..برای تحمل هر سختی و برای تلاشی جاوید تا بتوانم در روز موعود در مقابلت سرافراز باشم و بگویم هر آنچه در توان داشتم برایت نهادم و این تو این هم زندگی

نازنینم نمیدانی چه روزهایی را با شوق دیدار چشمان تو سرکردم همانطور که قبل از آمدن تو رویایش را در سر پرورانده بودم و چه شبهایی را به شوق باز شدن دوباره چشمان تو به دنیا روز میکنم ..

میبینی ؟من هرروز بیشتر عاشق آن چشمان نازنینت میشوم ..آخر هیچکس اینطور عاشقانه به من نگاه نمیکند که تو مرا میبینی نمیدانی چقدر لذت بخش بود وقتی که بار اول خندیدی وقتی که بار اول به سمتم آمدی فکرنمیکردم که آغازهمه روزم باشی

 

دوست دارم هرسال آمدنت را به جشنی جاودانه بنشینم  تا شاید دلیلی باشد تا قدر آمدنت و بودنت را بیشتر بدانم ... نازنینم میخواهم با همه وجود بگویم دوستت دارم همانگونه که تو به سادگی و پرمعنایی با لفظ خودت بارها به من این جمله را گفته ای وهر بارش برایم تازگی خاصی دارد ..میخواهم بدانی تو بیشترین بهانه برای زنده بودنم هستی ..

دلبندممامانی عاشقته وتو تمام دنیاشی یکی یدونه من...دوست دارمقلب

پسندها (1)

نظرات (1)

دختــر بابا
24 دی 94 11:02
آپـــ شدم با یه موضوع مهم . حتما سر بزنید