تبسمتبسم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
طاهاطاها، تا این لحظه: 13 سال و 23 روز سن داره
بابا قادربابا قادر، تا این لحظه: 43 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
مامان الههمامان الهه، تا این لحظه: 34 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
کلبه عشقمانکلبه عشقمان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

دلنوشته های مامان الهه

عجب شبی بود

1394/11/10 11:01
نویسنده : مامان الهه
145 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزای دل مامان

امروز که دارم مینویسم خیلی حال خوشی ندارم،اتفاقاتی واسه مامان جونی افتاد که خیلی پریشون شدم...

شب چهارشنبه باباجونی اینا اومدن خونمون،واسه شما یدونه تفنگ گرفته بودن وکلی لباس واسه تبسم هم یه عروسک ناز که هم قد خودشهخوشمزهبا لباسای خیلی خوشگل...اون شب حسابی خوش گذشت فرداش قرار بود بابا قادر واسه مسابقه فوتبال بره سمت جیرفت منم تصمیم گرفتم ببرمتون بردسیر...با بابا جونی رفتیم بردسیر .....

شب زنگ زدند که عمه جان فوت کرده،عمه جان عمه باباجونیست وبزرگ خانواده بود وکم از عمه های خودم نبود وخیلی دوستش داشتم....

فرداش ساعت ۵صبح حرکت کردیم سمت جیرفت....توی راه خیلی خوش گذشت ،برف اومده بود،طاهاجان گیر داد که ساعت هفت ونیم صبح بره برف بازی خیلی سرد بود یکم بازی کردیم سریع برگشتیم توی ماشین...

خیلی وقت بود که جیرفت نرفته بودم یه دنیا دلم واسه وطنم وشهر کودکیام تنگ شده بود...واسه عمه ام دوستام...

مراسم خونه عمه فاطمه بود..همه رو دیدم و کلی حرف زدیم...ب حمید پسرعمه ام رفت دنبال بابا قادر آوردش...

حدود ساعت شش بعد از ظهر سمت کرمان حرکت کردیم منو بابای ومامان جون...توی راه راین بابا قادر رفت چیزی بخره که پاش پیچ خورد افتاد پاشد سرش گیج میرفت سریع رفتم کمکش اخه خیلی خسته بود بازی کرده بد وپشت ماشینم نشسته بود...بابای به روی خودش نم آورد ولی من خیلی نگرانش شدم ..یه چای بهش دادم یه خرده که حالش جا اومد باز حرکت کردیم...حدود ساعت ده شب رسیدیم کرمان خونه خودمون مامان جون میبایست بره بردسیر صبحش سرویس داشت زنگ زد به پسر خاله محم که توی شرکت صنعتی کرمان کار میکنه ونزدیک خونه است تا باهم برن که مامانم تنها نباشه مامان بازم با اصرارهای زیاد من نموند ورفت....

حدود یه ربع بعد گوشیم زنگ خرد بابام بود صداش میلرزید گفتم چی شد گفت گوشی رو بده قادر ،سریع احساس کردم اتفاقی افتاد بابا قادر از من فاصله گرفت که من صدارو نشنوم.آشوبی توی دلم به پا شد...بابای سریع لباس پوشیدگفتم چی شده اشکام بی اختیار میریخت گفتم صد درصد مامانم چیزیش شده،گفت میخواستن ماشین مامانت رو ببرن جوش نزن،سریع زنگ زدم مامان گوشی رو برنمیداشت سرم داغ شده بود باز گرفتم برداشت گریه میکرد صداش میلرزید نمیتونست حرف بزنه فقط گفتم خودت که خوبی گفت ارهگوشی قطع شد ،بابا قادر رفت باز زنگ زدم کلی دلداریش دادم گفتم چی شده واسم تعریف کرد...

وقتی از بلوار خونه ما میرفته متوجه یه زانتیا میشه که دنبالشه اول احساس کرده گشت نامحسوسه بعد متوجه میشه ۵تا مرد بودن سرعتش رو زیاد میکنه اونا هم دنبالش وهمش میگفتن بزن کنار تا اینکه نزدیک شهرک صنعتی میپیچن جلوش مجبورش میکنن وایسه در ماشین رو باز میکنن مجبورش میکنن که پیاده بشه مامانم این کار رو نمیکنه ومحکم فرمون رو میچسبه بهش شوک الکتریکی میدن از بس قسم میده ولش میکنن اما کیف مامانم وکل وسایل ماشین و سوییچ ها رو میبرن بعد از اینکه جلوتر میرن سوییچ ماشین رو پرت میکنن ،همین جور که تعریف میکرد صداش میلرزید...خداروشکر که خوب بود ..مقدار زیادی پول که میشه گفت برده بودن اما مادرم جوش دست چک سفید امضای بابام رو میزد که توی کیفش بود،کل مدارک رو برده بودن....گفتم مادر فدای سرت صدقه دور سرت باشه خداروشکر که خودت چیزیت نیست...خداروشکر خودش سالم بود...خداروشکر

ساعت یک ونیم بابای اومد ،توی این مدتم من خیلی زنگ زدم بهشون که ببینم چکار میکنن...

رفته بودن صورت جلسه کرده بودن که حکم دادگاه بگیرند واسه مسدود کردن حساب بابا جونی ومدارک مامان جونی

بعد هم مامان جونی با پسر خاله وخاله سمیه وآقاش رفته بودن بردسیر بابای هم اومد پیش ما

خدایا : شکرت ممنون که هوای مادرم رو داشتی

طاها جان وتبسم عزیزم زندگی همیشه یه جور نیس گاهی غمه گاهی شادی،امیدوارم هیچوقت غم نبینید،

همیشه در پناه الله باشید ودست حق همراهتون

پسندها (1)

نظرات (1)

.•♥خواهری بلور ♥•.
10 بهمن 94 12:02
سلام دوست عزیز و خوبم فقط چند جز باقی مونده تا ختم قرآن آسمونیمون به اتمام برسه ... با حضورتون خوشحالمون کنید ،اجرتان با حضرت حق .... اگر دوست داشتید ختم قرآن رو به دوستانتان هم اطلاع رسانی کنید .... ممنون