عجب شبی بود
سلام عزیزای دل مامان امروز که دارم مینویسم خیلی حال خوشی ندارم،اتفاقاتی واسه مامان جونی افتاد که خیلی پریشون شدم... شب چهارشنبه باباجونی اینا اومدن خونمون،واسه شما یدونه تفنگ گرفته بودن وکلی لباس واسه تبسم هم یه عروسک ناز که هم قد خودشه با لباسای خیلی خوشگل...اون شب حسابی خوش گذشت فرداش قرار بود بابا قادر واسه مسابقه فوتبال بره سمت جیرفت منم تصمیم گرفتم ببرمتون بردسیر...با بابا جونی رفتیم بردسیر ..... شب زنگ زدند که عمه جان فوت کرده،عمه جان عمه باباجونیست وبزرگ خانواده بود وکم از عمه های خودم نبود وخیلی دوستش داشتم.... فرداش ساعت ۵صبح حرکت کردیم سمت جیرفت....توی راه خیلی خوش گذشت ،برف اومده بود،طاهاجان گیر داد که ساعت هفت ونیم صبح بر...
نویسنده :
مامان الهه
11:01