تبسمتبسم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
طاهاطاها، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
بابا قادربابا قادر، تا این لحظه: 43 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
مامان الههمامان الهه، تا این لحظه: 34 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
کلبه عشقمانکلبه عشقمان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

دلنوشته های مامان الهه

عجب شبی بود

سلام عزیزای دل مامان امروز که دارم مینویسم خیلی حال خوشی ندارم،اتفاقاتی واسه مامان جونی افتاد که خیلی پریشون شدم... شب چهارشنبه باباجونی اینا اومدن خونمون،واسه شما یدونه تفنگ گرفته بودن وکلی لباس واسه تبسم هم یه عروسک ناز که هم قد خودشه با لباسای خیلی خوشگل...اون شب حسابی خوش گذشت فرداش قرار بود بابا قادر واسه مسابقه فوتبال بره سمت جیرفت منم تصمیم گرفتم ببرمتون بردسیر...با بابا جونی رفتیم بردسیر ..... شب زنگ زدند که عمه جان فوت کرده،عمه جان عمه باباجونیست وبزرگ خانواده بود وکم از عمه های خودم نبود وخیلی دوستش داشتم.... فرداش ساعت ۵صبح حرکت کردیم سمت جیرفت....توی راه خیلی خوش گذشت ،برف اومده بود،طاهاجان گیر داد که ساعت هفت ونیم صبح بر...
10 بهمن 1394

عمه جان

      از طرف آقا طاهاوتبسم خانم:                               عمه جان فدای دستت  دوستت داریم خیلی زیاد   محبوبه جان ممنون خیلی خوشحال شدم بابت گذاشتن عکس مرسی لطف کردی.             ...
10 بهمن 1394

مادرانه من

اینروزها دنیای مادرانگی  من گاهی بزرگ است به وسعت ترس از فرداهای تو،گاهی کوچک است به قدر نگرانی از نخوردن میوه و غذای امروز تو.... چه دنیای غریبی است دنیای مادرانگی...غریب و دلنشین و شیرین و پر استرس...گاهی با قلبت تصمیم میگری و گاهی با منطقت... گاهی دلم برای خودم تنگ میشود...آنی بدون تو نفسم تنگ میشود... عزیزکم....تمام هستی من وجود نازنین توست...تمام دلخوشیم شنیدن صدای کودکانه ات است... زمانی که بی هوا میگی مامانی دوست دارم...بوسه های یهویی... انگار اون لحظه تمام خوشیهای دنیا مال منه....کاش این لحظه هارو میشد جوری ثبت کرد که احساس واقعی اون لحظه رو به نمایش بزاری....مامان دوست دارم... ای جونم مامان جون قشنگ من فدای مهربونیات ...
7 بهمن 1394

برگ گلم

پســـرم،   برگ گلــــم،   غنچه ی خوشرنگِ دلــــم،   دست خود را حلقه کن برگردنـــــم،   خنده زن بر چشمهای خستـــه ام،   عشق تو آواز صبح زندگیســـت،   مهر تو آغاز لطف و بندگـی اســـت،   سر گذار برشانه هایِ مـــــادرت،   بوسه زن بر گونه هایِ زردِ مــن،   خانه ام سبز از صدای شادِ توســت،   مادرت مست از نوازشهـایِ توســـــت     سلام عزیز مادر قربونت برم که بزرگ شدی ولحظه های زندگی  منو پر از شادی کردی،قربونت اون خنده هاوشیطنتات برم. این روزا که مهد میری صبح ها جات خیلی خالیه،دلم واست یه ذره میشه،دردونه من این روزا مشغول آماده شدن ...
4 بهمن 1394

مروارید سفید

انار دونه دونه  دختری دارم دردونه قشنگ و مهربونه انار دونه دونه  سه چهار روزه که تبسم گرفتار دندونه انار دونه دونه توی دهان تبسم یه گل زده جوونه گل چیه مرواریده مثل طلا سفیده سلام گل دخترم ببخشید چند روزی نشد که بیام واست بنویسم اخه تو داداشی مریض بودین شماها که بهتر شدین خودم مریض شدم بدجور،اینجا خودمونیم بابای رو حسابی اذیت کردم ،بابای هم خدایش واسمون کم نگذاشت. الان که دارم واست مینویسم پیشم خوابیدی،توی خواب هم میخندی ،خنده های توی خوابت خیلی قشنگه، چند روز هست متوجه دندون در آوردنت شدم حسابی اذیتت میکنه،آب از دهنت میاد،دستت رو میخوری روی لثه ات میکشی،وقتی متوجه شدم به بابای زنگ زدم اونم خیلی خوشحال شد ...
4 بهمن 1394

پسرم

سلام پسر نازنینم گفتم برایت بنویسم از آنچه در دل دارم و نمی توانم بگویم.. شاید مجالی نباشد که برایت بگویم ...نمی دانم که اصلا این دلنوشته روزی چشمهای زیبای تورا زیارت خواهد کرد یا نه.. نمیدانم آن روز ها کجایی و شبها در آغوش کدام یار آرامش را در می یابی و صبح ها با نسیم نفس کدام دوست به پا خواهی خواست ولی مهم اینست که الان شبها را با گرمای آغوش تو می آغازم و صبح ها با صدای نفس تو روز را از سر می گیرم زمانیکه خبر آمدنت را شنیدم شوقی سراسر وجودم را فراگرفت شوقی همراه با ترس ... عشقی همراه با وحشت چرا که باید اسباب پذیراییت هرچه سریعتر مهیا میشد .... خیلی دوست داشتم اولین کسی باشم که ترا میبینم ....زمانیکه برای اولین بار نگاهت را به روی ...
24 دی 1394